گرچه شما از مصاحبه اباء داشتید ولی خاطرات زنانی چون شما، خاطرات شخصی نیست بلکه سرمایه ملی و متعلق به انقلاب است. باید تجربههای الهامبخش در تاریخ ثبت شود تا فردا نقش زن مسلمان در انقلاب، انکار یا تحریف نشود. از این باب لطف کنید و برای آشنایی نسل جدید با سبک زندگی زنان مسلمان و مبارز انقلاب اسلامی، از آغاز زندگی سیاسی خود بگویید. بسمالله الرحمن الرحیم. آنچه عرض میکنم به معنای به حساب آوردن خود نیست. بنده کاری نکردهام و آنچه شده، سهم بسیار کوچکی از هزاران وظیفه بر زمین مانده است. فرزند من هم امانت خدا بود و در راه صاحبش رفت. همه ما مدیون اسلام و امام(ره) و شهداء هستیم و امیدوارم مسئولان هم به ولایت فقیه و ارزشهای انقلاب وفادار بمانند. همه مدیون هستیم و باید دینمان را اداء کنیم. در پاسخ شما باید بگویم متولد ۱۳۲۲ مشهد هستم و آغاز فعالیت سیاسی بنده هم پس از ازدواج (در هجده سالگی) بود. شروع زندگی مشترک ما در طبقه دوم منزل برادر همسرم بود و فرزند اول ما (حسن آقا) در سال ۴۲ همان جا به دنیا آمد. فضای منزل ما از ابتدا سیاسی و دینی بود. زیرا حاجآقای رحیمپور یک فعال سیاسی مذهبی شناخته شده و هنگام ازدواج در متن مبارزات نهضت امام خمینی(ره) در آغاز دهه چهل بودند، خودشان شبنامه مینوشتند و بیانیههای امام(ره) را حتی پس از تبعید ایشان، گاه تا شبی پنجاه اعلامیه نسخهنویسی و خود توزیع میکردند تا آن که دستخطشان تقریباً لو رفت. سپس این مسئولیت به عهده من بود. فعالیت سیاسی ایشان به قبل از نهضت امام(ره) و حتی پیش از دولت مصدق باز میگشت و از دوران نوجوانی درگیر مبارزه و در نهضت ملی شدن نفت از عناصر اصلی مبارز مشهد بودند. با شهید نوّاب صفوی و آیت الله کاشانی و دکتر مصدق مکاتبه یا ملاقات داشته و در جنبش سی تیر و نیز پایین کشیدن تابلوی "نفت ایران و انگلیس" و بالا بردن تابلوی "نفت ملّی ایران" مشارکت داشتند. پس از کودتای ۲۸ مرداد هم با نهضت مقاومت ملّی در مشهد ادامه داده و پس از آغاز نهضت امام خمینی(ره) هم مقلّد و مروّج ایشان و در صف نهضت بودند. بسیاری از شخصیتهای انقلاب در خانه ما رفت و آمد داشتند و همه اینها زمینهای برای آغاز فعالیتهای سیاسی و دینی بنده شد. حاجآقا از نخستین اعلامیههای سیاسی امام(ره) تا سالهای تبعید ایشان را میآوردند و من که دستخطم برای دستگاه ناشناخته بود تا دیری از شب مینوشتم و تعدادی را هم خودم توزیع میکردم. بعدها ایشان یک دستگاه تایپ که تازه آمده بود به روش پیچیدهای تهیه کردند و از آن پس اعلامیههای امام(ره) از تبعیدگاه و برخی شبنامههای سیاسی را که نوشته خود ایشان بود، تایپ و تکثیر میکردم. این فعالیتها از آغاز نهضت امام(ره) تا سالهای پس از تبعید امام(ره) به ترکیه و نجف ادامه داشت. مثلاً پس از حمله به فیضیه یا وقتی امام(ره) جشن نوروز را تحریم کردند اعلامیههای امام(ره) را تایپ و تکثیر میکردم و ایشان در مجلس درس آیتالله میلانی و... توزیع کردند. پس از ۱۵ خرداد اعلامیهها و سخنان امام(ره) را در منزل تایپ و تکثیر میکردیم. دستگاه تایپ هم ماجرای جالبی داشت. حاجآقا آن را به دست یک دوست شهرستانی غیر سیاسی با شناسنامه جعلی به ظاهر برای تربت حیدریه خریدند و سپس آن را به مشهد آوردند و من در خانه با آن کار میکردم. شما در نخستین تظاهرات انقلاب اسلامی یعنی ۱۷ دی ۵۶ در مشهد شرکت داشتید. مقام معظم رهبری فرمودند آغاز انقلاب ۵۷، در واقع با این تظاهرات بود که حتی دو روز قبل از قیام ۱۹ دی قم صورت گرفت و عامل آن، زنان مسلمان مبارز بودند. در مورد آن تظاهرات بگویید.درست است. نخستین تظاهرات انقلاب اسلامی، نه ۱۹ دی قم بلکه دو روز قبلش، ۱۷ دی سال ۵۶ در راهپیمایی زنان مسلمان مشهد بود. ۱۷ دی، روز به اصطلاح کشف حجاب زنان توسط رضاخان بود که رژیم آن را روز آزادی زن! اعلام کرده بود. شعارها علیه دستگاه و کشف حجاب و با پارچهنوشتهای خواستار آزادی زندانیان سیاسی همراه با شعار اللهاکبر بود. طیف مبارزین مذهبی، راهپیمایی را هدایت میکردند. البته چند تن از مجاهدین خلق، به ویژه از طریق خانم معصومه متحدین(مادر محبوبه متحدین) هم بودند که میکوشیدند به تظاهرات جهت خاص خود را بدهند که اجازه ندادیم. زیرا مدیریت تظاهرات با خانمهای مبارزی بود که با آیتالله خامنهای آشنا یا مرتبط بودند و خط امام خمینی(ره) را تعقیب میکردند. تظاهرات را ۱۷ دی از یک حسینیه در مشهد آغاز کردیم و این نخستین تظاهرات علنی سیاسی انقلاب اسلامی بود که در سال ۱۳۵۶ با جلوداری خانمها آغاز شد. البته در جلسات بزرگداشت مرحوم دکتر شریعتی در مشهد و شاید بزرگداشت مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی هم بازداشتها و درگیرهای مختصری بود ولی هیچ یک تبدیل به تظاهرات نشد.حدود ۳۰۰ نفر خانمها بودند که البته با ۵۰ نفر آغاز شد، گروهی از ما پوشیه و روبنده زده بودیم تا شناسایی نشویم؛ خانم مقدسی، خانم غفاریان، همشیره مقام معظم رهبری و خانمهای دیگری و یکی دو نفر از بستگان ما و جمع دوستان سیاسی که غالبا از خانواده مبارزین بودند. به حدود چهارراه شهدا(نادری) که رسیدیم، ساواک و پلیس یورش آورده و گروهی از ما را بازداشت کردند. من علاوه بر چادر مشکی که به سر میکردم، آن روز به عنوان طرح فرار، یک چادر رنگی هم با خود برداشته بودم تا در لحظه حمله حتمی پلیس، تغییر پوشش داده و شناسایی نشوم و همین اتفاق هم افتاد. یورش که آغاز شد به سرعت به داخل یک کوچه پیچیدم و چادر سیاهم را عوض کردم و به سرعت در کنار یک دستفروشی که کنار پیادهرو قندشکن و انبردست و... میفروخت، به عنوان خریدار نشستم. نیروهای امنیتی فریب خوردند و گمان کردند از اهالی آن محل هستم و از کنار من دویدند و عبور کردند. وقتی کمی خلوت شد، چادر سیاه را دوباره پوشیده و منطقه را از وسط نیروهای امنیتی ترک کردم اما عدهای از خانمها بازداشت شدند. عرض کردم سازماندهی راهپیمایی با پیروان امام خمینی(ره) بود. آیا زن مسلمان محجبه در دوران مبارزات مشهد درگیر فعالیتهای تهاجمی علیه دستگاه پهلوی میشدند؟! شما در این باب، چه خاطرهای برای جوانان دارید؟بله. ما قبل از انقلاب دوره آموزش تیراندازی و پرتاب نارنجک دیده بودیم. آموزش نظری کار با اسلحه را در جلسات مخفی خانگی ظرف ده پانزده جلسه و سپس چند دفعه برنامههای عملیاتی در کوههای اطراف مشهد داشتیم که آموزش عملی و تمرین تیراندازی در کوهستان میکردیم و چند نوبت هم عملیات پرتاب نارنجک در کوهستان صورت گرفت. سلاحها را میشناختیم اما موقعیتی برای استفاده در صحنه مبارزه پیش نیامدو انقلاب پیروزشد. برنامههایمان در سالهای ۵۶ و ۵۷، تنها نظامی نبود بلکه تفسیر قرآن، نهجالبلاغه، صرف و نحو عربی و سرکشی به فقرا و رسیدگی مناطق محروم هم از فعالیتهای قبل ازانقلاب دوستان بود. محیط بسیار دینی، انقلابی و با حرارتی داشتیم.خاطره دیگر از فعالیت خانمها، جلسه روضه سیاسی بود که در منزل ما پیش از انقلاب برگزار میشد و ابتدا قرار بود مردانه و علنیتر باشد اما دستگاه، حسّاس شد و لذا سالانه ده روز، روضهی عصرانه برای خانمها داشتیم. این روضه کاملا سیاسی بود و با مشارکت مستقیم شاگردان آیتالله خامنهای به راه افتاد. از قبیل شهید کامیاب، شهید موسوی قوچانی، عجم، مجد و... که میآمدند و در جمع گروه کثیری از خانمها که غالباً از خانواده مبارزین ملّی و مذهبی بودند، مباحث دینی و سیاسی داشتند. پرچم روضه را هم علنا بر سر کوچه میزدیم تا کار مخفی تلقی نشود و پاسخگوی دستگاه باشیم. برای طرح فریب و عادیسازی هماهنگ کرده بودیم که مثلا سر فلان ساعت آنها از کوچه عبور کنند و هر بار یکی از خانمهای عادی و غیر سیاسی را بفرستیم که گویی به طور اتفاقی، یک روضهخوان عابر را پیدا کرده و صدا زده است که اگر پلیس مداخله کرد بگوییم این آقا را نمیشناسیم و یک روضهخوان عادی و اتفاقی است و این خانم هم که او را پیدا کرده یک خانم واقعاً غیر سیاسی بود! در حالی که همه چیز از قبل برنامهریزی شده بود. حاجآقا هم گفته بودند اگر از طرف پلیس و کلانتری زنگ زدند خود را به سادگی بزن و بگو من چیزی نمیدانم و روضه اربابم اباعبدالله(ع) است. از قضا از طرف دستگاه زنگ زدند و پرسیدند شما چه جلسه ای دارید؟ و من با تجاهل گفتم: بله روضه امام حسین(ع) است، بگویید خانمتان حتما تشریف بیاورند. یک بار هم یکی از آنان که همسر یک سرهنگ شهربانی بود آمد و پس از استماع مجلس را با سروصدا به هم زد و تهدید کرد. این جلسات تا آغاز انقلاب، ادامه داشت و دیگر علنا سیاسی شده بود. یکی از اتفاقات جالبی که در یکی از این جلسات سیاسی مذهبی همزمان با آغاز انقلاب اتفاق افتاد، قضیه بازداشت پسر ارشدم حسن آ قا بود. روزی در آغاز سال ۵۷ که انقلاب هنوز خیلی گسترده نشده بود، ناگهان بچههای کوچکتر آمدند و با نگرانی گفتند که حسن را گرفتند و چند مأمور مسلح او را در خیابان به شدت مجروح کرده و بردند، آن روز همزمان با همان جلسه خانگی بود. به بچهها گفتم چیزی نگویید و کسی نفهمد. آن روزها حاجآقا را کمتر میدیدیم. ایشان تحت تعقیب و گاه در خانههای مخفی یا منزل بستگان به سر میبردند. در آغاز انقلاب، پلیس به منزل ما ریخت و یک بار که احتمال یورش به منزل بود همگی چند شبانهروز منزل را ترک کردیم. نیروی ضربت شبی حمله کرده و خانه را به کلی به هم ریختند حتی قالیهای منزل را دزدیده و خانه را آتش زده بودند که خوشبختانه وقتی رفته بودند، آتش خود به خود خاموش شده و پتوها و کتابها به حال نیمسوخته مانده بود. به هر صورت آن روز میترسیدم تحت تعقیب بودن و اختفاء حاجآقا و این روضه سیاسی و بازداشت حسن آقا روی هم رفته دستگاه را کاملا حساس کند، لذا به شهربانی نرفتم و فردایش که دانستم در کدام بازداشتگاه است، خودم را رساندم و به جای مخفیکاری و حسّاس کردن آنها با سادگی و صراحت گفتم چرا بچهام را گرفتید؟ ابتدا گمان کردم به خاطر نوشتههایش است. پرچم امام حسین(ع) در دست رئیس کلانتری بود، باز که کرد دیدم او تصویر امام(ره) را به پرچم نصب کرده بود. افسر کلانتری گفت پسر تو با پرچم حسین(ع) و تصویر خمینی در یک دسته چند نفره در کوچهها راه افتاده و علیه شاه شعار میدادند که اکیپ پلیس گشت آمده و بر روی او اسلحه کشیده و پس از کمی تعقیب و گریز او را گرفته به شدت کتک زده و برده بودند. فرمانده پلیس با خشونت، به تصویر امام(ره) اشاره کرد و پرسید: این چیست که پسرت سر دست گرفته؟ گفتم: ایشان آیتالله خمینی(ره)، مرجع تقلید هستند و شما هم اگر مسلمان هستید باید تقلید کنید. به قدری حسن را کتک زده بودند که صورتش سیاه و کبود شده و خون بالا آورده بود. ایشان ۱۴ یا ۱۵ ساله بود. گفتم: من چند فرزند دیگر هم دارم، بچهام را آزاد کنید و گرنه همه فرزندانم را به اینجا میآورم. گفت: به هر یک هم یک پرچم بده؟ گفتم: به یاری خدا دو پرچم میدهم. پس از مدتی بالاخره حسن را آزاد کردند. البته من گمان کرده بودم به خاطر طرز برخورد و گفتههای من است اما ظاهرا همان موقع حاجآقا در منزل آیتالله مرعشی بودند و گویا مرحوم آقای مرعشی به رئیس ساواک زنگ میزند و میگوید: اگر از من میشنوید فرزند فلانی را آزاد کنید و یک مسئله ساده را پیچیده نکنید، ایشان سنّی ندارد.از کلانتری شهربانی که بیرون آمدیم با صدای بلند طوری که نگهبانان دژبان بشنوند گفتم: حسن، بدو برویم چهارراه شهدا که تظاهرات است. اتفاقاً وقتی رسیدیم که تظاهرکنندگان، تصویر امام(ره) را بر سر در اوقاف و آستان قدس در چهارراه شهدا نصب و عکس شاه را پائین میکشیدند. همان شب هم فرهنگیان و وکلای انقلابی در دادگستری مشهد، تحصن و اعتصاب کرده بودند و حسن آقا مقالهای بسیار صریح و پرشور علیه دستگاه و در تجدید بیعت با امام(ره) خواند و اهانتهایی که به او شده و کتکهایی که به او زده بودند را گزارش کرد. مقاله را چنان احساساتی خواند که واقعا شهر شلوغ شد. حیف که آن مقاله را گم کردیم. شاید بسیاری ندانند که زنان پیشگام نخستین تظاهراتهای ضد رژیم بودند. لطفا نمونههای دیگری از این حضور ذکر کنید.به حادثه جالب دیگری که در همان ماههای آغاز انقلاب اتفاق افتاد اشاره کنم که دختران دانشجو و طلبههای مکتب اسلامشناسی هم در آن حضور داشتند. بنده با خانم مقدسی (مسئول مکتب اسلامشناسی و دختر آیتالله شیرازی امام جمعه مرحوم مشهد) و بعضی دوستان (خانم زاهدی و...) از درب مسجدالرضا(ع) چهارراه لشکر که آقای ریشهری سخنران آن بود، بیرون آمدیم. من ماشین را در کوچه پشتی پارک کرده بودم. وقتی سخنرانی تمام شد با چند نفر از خانم ها سوار ماشین شدیم تا قبل از آن که محل را ترک کنیم، گشتی بزنیم و اگر دختران بازداشت شدند، اقدامی صورت دهیم. اما همین که خواستم بپیچم ناگهان یکی از فرماندهان پلیس با جیپ نظامی جلوی ماشین پیچید. کنار کشیدم و سوئیچ را در دستم نگه داشتم تا نتواند بردارد. گفت: سوئیچ را بده. گفتم: روی ماشین است، خودت بردار. وقتی خم شد، قد او تا سقف ماشین میرسید. نگاهی کرد و گفت: نیست. گفتم باید باشد. اما کلید را در دستم دید و مچ دستم را چنان فشرد که سوئیچ ماشین به فاصله یکی دو متر پرت شد. سوئیچ را برداشت و ماشین را توقیف کرد. به دنبال او دویدم و گفتم: ماشین را از کجا بگیرم؟ گفت: از شهربانی! به حاجآقا زنگ زدم. گفتند: بگذار همانجا باشد، بیا خانه و به شهربانی نرو. در ماشین، اعلامیههای امام(ره) وکتاب تشیع سرخ دکتر شریعتی بود و دیگر صلاح نبود که خودم به شهربانی بروم. سر چهارراه ایستاده بودیم، آقایی که بعد فهمیدم از مبارزان و دوستان حاجآقاست مرا شناخت، ترمز زد و گفت: خانم رحیمپور سریع بیایید برویم. گفتم: من رحیمپور نیستم، اشتباه گرفتی. گفت: من دوست حاجآقا هستم. الان بازداشت میشوید. من با تردید نشستم و دستم به دستگیره بود که اگر او ساواکی بود و یا به سمت شهربانی رفت، بیرون بپرم. اما او بدون این که آدرس خانه را بگیرد مرا به خانه آورد. حاجآقا به خانه آمده بودند. آن شخص گفت: معجزه شد که من در آن لحظه آنجا بودم و ایشان را فراری دادم. حاجآقا گفتند: آقای بحرینی معجزه در این انقلاب، خیلی اتفاق میافتد. بعد فهمیدم ایشان هم از فعالان مسجد کرامت بودند. در آن درگیری حسن ما هم جداگانه حضور داشت و ضربه باتوم سنگینی به ساق و مچ پای ایشان خورده و ورم کرده بود که تا مدتها میلنگید. ایشان و برادرش حسین ، ۱۴ و ۱۵ ساله بودند و در هر تظاهراتی از ابتدا تا انتهای انقلاب شرکت داشتند. بسیاری شبها آن دو و دوستانشان در خیابانهای بالای شهر شعارنویسی میکردند و اعلامیههای امام(ره) را که تکثیر میشد و به منزل ما میآمد، توزیع میکردند و یکی دو بار در این رابطه هم نزدیک بود بازداشت شوند.آیا زنان در تظاهرات خطرناک و خشنتر سال ۵۷ هم حضور داشتند؟!بله و گاه جلوتر از مردان بودند و شهدای زن هم در انقلاب، کم نبودند. خاطرهای دیگر بگویم: بنده در رانندگی، ماهر و فرز و شاید اولین راننده زن با حجاب کامل در مشهد بودم. با دستکش و مقنعه و عینک تیره رانندگی میکردم. آن وقتها، پیش از انقلاب رسم نبود زن با حجاب، رانندگی کند. به حدی که گاهی مسخره میشدم. در اولین تظاهراتهای کوچک که به سرعت از سوی دستگاه به خشونت و بازداشت منجر میشد، حاجآقا میگفتند برو پشت جمعیت و هریک از خانمها را که میخواستند بازداشت کنند و ببرند سریع خود را برسان و با ماشین فراری بده. این کار را بارها انجام دادم. علت آن بود که زنان همواره در خطرناکترین تظاهراتها حضور داشتند و سینه به سینه تانکها میایستادند. در یکی از این درگیریهای خیابانی که گاز اشکآور و حتی خفهکننده شدید زده بودند ناگهان، یک تانک به سرعت و به طرز خطرناکی به سوی جمعیت آمد. من نمیدانستم که آنها چه قدر دید دارند. با ماشین (تویوتای سبز) جلوی تانک، با سرعت کم ویراژ میدادم تا نتواند به جمعیت برسد. ناگهان افسر فرمانده تانک جلو آمد و اهانتی کرد و گفت: باجی! برو کنار و گرنه خودت و ماشینت را له میکنم. به او گفتم : جان ما عزیزتر ازجوانها نیست ولی میدانستم که چنین کاری نمیکند. البته زنانی هم بودند که ناآگاه و یا ترسو و بیایمان بودند و عکسالعمل نشان میدادند. مثلاً به یاد میآورم که روزی در راهآهن مشهد، تظاهرات و درگیری شد. دختر نوزادم در آغوشم بود و به قدری گاز اشکآور از هوا و زمین زدند که ترسیدم بچه خفه شود، سریع به در خانهای رفتم و گفتم: اجازه دهید صورت بچهام را بشویم. گفت:... خوردی آمدی راهپیمایی! گفتم: خودت خوردی که در خانه نشستی و میترسی، زنانی که در خانه نشستهاند، نمیخواهد برای زنانی که از خانه بیرون آمدهاند دلسوزی کنند. گفتید که آیتالله خامنهای عملاً رهبری مبارزات مشهد را بر عهده داشتند، آیا جمع شما زنان فعّال هم با ایشان مرتبط بودید؟خیر، بنده مستقیماً ارتباط نداشتم. ولی حاجآقا با ایشان مرتبط بودند.عرض کردم منزل ما از سالهای پیش از انقلاب و به ویژه دهه پنجاه محل رفت و آمد مبارزان ملی و مذهبی و روحانی و روشنفکر بود. مرحوم استاد محمدتقی شریعتی، دکتر علی شریعتی، آیتالله خامنهای و روحانیون مبارز و حتی مجاهدین خلق قبل از انقلاب، یعنی دهه پنجاه به منزل ما رفت و آمد داشتند. در آن دوران، مرزبندی واضحی نبود و همه ضدّ شاه بودند. از نهضت آزادیها و شیخ علی تهرانی تا امیرپرویز پویان و احمدزادهها و پوران بازرگان و خانواده فاطمه امینی و... در جلسات سیاسی کانون نشر حقایق اسلامی و محافل نیمه مخفی منزل ما و منزل سایر دوستان حاجآقا رفت و آمد داشتند. همه با هم مرتبط بودند. البته بحث و اختلاف نظر هم میشد ولی تا قبل از پیروزی، اختلافات خیلی جدی نبود. مثلا اتاق زیر شیروانی کارخانه موزائیکسازی حاجآقا قبل از انقلاب، گاه محل اختفاء چریکهای مذهبی و احیانا چپ بود که تحت تعقیب بودند و خودمان هم نمیشناختیم. روزی یکی از آنها به درب منزل آمده بود که مقداری پول گرفته و در کارخانه مخفی شد. ایشان درب منزل، بوی غذا شنیده و گفته بود عجب بوی کوکو میآید. چند روز غذا نخورده بود. آنها در عملیاتهای کوچک مسلحانه شرکت میکردند. شهید سید علی اندرزگو هم البته با نام مستعار و به عنوان کسی که درکارمعامله خروس لاری و جنگی است، با یکی از کارگران حاجآقا که سیاسی نبود و خروس جنگی تربیت میکرد مرتبط شده بود. بعدها شنیدم شهیداندرزگو به عنوان معامله خروس جنگی از افغانستان، سلاح میآورد و ظاهرا در کارخانه حاجآقا هم مخفی کرده بود که البته من خبر نداشتیم.در آغاز انقلاب یعنی زمستان ۵۶، آیتالله خامنهای در ایرانشهر سیستان و بلوچستان، هنوز در تبعید بودند. حاجآقا با گروهی از مبارزان قدیمی و دوستانشان به دیدن ایشان و سایر تبعیدیها میرفتند و مقداری پول و امکانات بردند تا برای مبارزات تحویل حضرت آقا بدهند ولی ایشان ظاهرا فرمودنده بودند احتیاج ندارند. مردم سنی و شیعه منطقه، گرد ایشان حلقه زده بودند. بنده همه زیورآلاتم را فرستاده بودم تا هر طور صلاح میدانند در مبارزه خرج کنند. آقا هم لطف فرمودند و در جواب این حرکت، نامه محبتآمیزی نوشتند که هنوز نامه را دارم. همچنین پس از ۲۷ سال بر سر ما منت گذاشتند و در حاشیه همان نامه، یادداشت کوتاه تازهای نوشتند. ایشان دو سه نوبت در دوران ریاست جمهوری و رهبری به منزل ما همچون سایر خانوادههای شهدا تشریف آوردند و ما را خوشحال و شرمنده کردند ولی جالب آن بود که ایشان ظاهراً فرموده بودند در بلوچستان مردم اطراف من هستند و حتی به دیگران هم کمک میکنیم، شما به سراغ سایر مبارزین بروید. حاجآقا هم با دوستانشان به دیدار تبعیدیهای دیگر همچون آقایان خلخالی، معادیخواه، راشد یزدی و نیز گروه شهید منتظر قائم و شهید صدوقی و... رفته بودند. از شهید هاشمینژاد هم خاطرهای بگویید. نخستین تظاهرات خونین مشهد، ظاهرا پس از سخنرانیهای ایشان اتفاق افتاد.بله ایشان شاید صریحترین خطیب انقلاب در مشهد بودند و اولین درگیری خونین مشهد در انقلاب پس از سخنرانی ایشان آغاز شد. چنانچه در سال ۴۲ هم سخنرانی ایشان در ۱۵ خرداد در مسجد فیل پائین خیابان به خون کشیده شد.اولین شهید مشهد در انقلاب ۵۷، شهید مهدیزاده بود که همان روز پس از سخنرانی شهید هاشمینژاد گلولهباران شد. موقع شهادت ایشان، بنده همانجا بودم. آن روز شهید هاشمینژاد بر روی ایوان مدرسه نواب ایستادند و گفتند چون از سوی رژیم، ممنوعالمنبر میباشم لذا ایستاده صحبت میکنم! ایشان سخنرانی تندی در تجلیل از امام(ع) و علیه شخص شاه کردند و سپس از مدرسه نواب به سوی حرم مطهر حضرت رضا(ع) و سپس فلکه طبرسی به راه افتادیم. شعار مردم، "برابری، برادری، حکومت عدل علی"، "درود بر خمینی" و "مرگ بر شاه" بود. جمعیت پاها را محکم به زمین میکوفت. در نزدیکی فلکه طبرسی، ناگهان رژیم شروع به تیراندازی شدید به سوی جمعیت کرد و شهید مهدیزاده درست در جلوی من و به فاصله ۲۰ یا ۳۰ متری تیر خورد و شهید شد. من و چند خانم دیگر در فاصله میان آن شهید و نیروهای رژیم بودیم و چون اولین بار بود که چنین صحنهای میدیدیم، به شدت تحت تاثیر قرار گرفتیم و به آن فرد نظامی گفتیم: دلت خنک شد؟ خدا ذلیلت کند که این طور به جوان مردم تیراندازی کردی. آن افسر نظامی گفت: جان شماها هم میخارد؟ بزنم؟ گفتیم: اگر میتوانی بزن. البته این را گفتیم و فرار کردیم. پاساژی با درب کشویی بود که با چند نفر از خانمها داخل رفتیم و در را به سرعت پایین کشیدیم، کس دیگری هم نبود اما ناگهان به سوی درب پاساژ هم تیراندازی کردند و ما از در پشتی فرار کردیم. خونینترین روز انقلاب در مشهد، چه روزی بود؟ چه خاطرهای از آن روز دارید؟روز نهم و دهم دی ماه ۵۷، خونینترین روز انقلاب در مشهد بود. نهم دی، بچهها را توی ماشین گذاشتم و به سوی میدان تقیآباد(شریعتی) یعنی محل درگیری در کنار بیمارستان امام رضا(ع) آمدیم. فروشگاه ارتش مورد حمله مردم قرار گرفته بود، البته مردم جنسها را برای خود بر نمیداشتند بلکه به درون بیمارستان امام رضا(ع) که محل تحصّن انقلابیون بود، میبردند و تحویل نیروهای انقلاب میدادند. با خود گفتم اگر کسی زیر دست و پا مانده بود سوار ماشین میکنم. اما ناگهان به طرز بیسابقهای شلوغ شد و ارتش حمله کرد. در آن دو روز، مردم دهها و بلکه شاید حدود دویست شهید و صدها زخمی دادند. شهر از دود آتش و صدای تیراندازی و رفت و آمد تانکها مملوّ بود. چماقداران رژیم هم مسلح به سلاح سرد و گرم در خیابانها پراکنده بودند ولی خشم و تراکم جمعیت مردم، اهل عقبنشینی نبود. در آن روز چند تن از عمال ساواک و شهربانی و یک افسر حکومت نظامی به دست مردم کشته شدند و جنازه دو تن از آنان از مجسمه شکسته شده شاه در میدان مجسمه(میدان شهداء)، به دار کشیده شده بود. تقریباً میتوان گفت به لحاظ تقویمی وضعیتی شبیه ۲۱ و ۲۲ بهمن، چهل روز جلوتر در نهم و دهم دی در مشهد اتفاق افتاد و در ساعاتی از روز، شهر تقریباً آزاد و در اختیار مردم بود. تحصن مردم در بیمارستان امام رضا(ع) با رهبری آیتالله خامنهای چون قلب انقلاب در جریان بود. اما ناگهان ورق برگشت. دستگاه به بخش کودکان بیمارستان، حمله و تیراندازی کرد و درگیری دوسویه آغاز شد. مردم هم سلاح سرد داشتند و هجوم سنگینی به سینماها و محل مشروبفروشیها (که ماهها قبل توسط مردم تخریب شده بود) و کلانتریها و خانه برخی ساواکیها و چند مستشار آمریکایی در مشهد صورت گرفته بود. حاجآقا رحیمپور هم از نزدیک در متن ماجرا و مسئول تهیه آمار نهایی و لحظه به لحظه از شهداء و بازداشتیها بودند. حسن و حسین ما هم هر یک جداجدا در صحنه درگیری شرکت داشتند. حسن آقا دوچرخهای داشت که در درگیری با ارتش، زیر تانک رفت و له شد. خودش هم در تیراندازیهای بیمارستان امام رضا(ع) حضور داشت که یکی دو نفر در کنار او تیر خوردند. اواخر شب او را یکی از دوستان مبارز قدیمی به نام آقای رضازاده به منزل آورد و گفت در اثر استنشاق شدید گاز اشکآور و خفهکننده در جوی آب، زیر دست و پای جمعیت، بیحال افتاده بود که پیدایش کردیم. روز ده دی که از صبح، صدای تیر و تانک میآمد، حمید، فرزند سومم که بعدها در سال ۶۵ در عملیات غواصّی کربلای ۴ شهید و مفقود شد، آمد و گفت: مامان بروم راهپیمایی؟ گفتم: برو، چرا نروی؟ امّا وقتی رفت، نگران شدم. هر چه و به هر جا تلفن زدم، او را پیدا نکردم. ده سال بیشتر نداشت و نگران بودم. راه افتادم و تا میدان شهداء کوچه به کوچه در صحنههای درگیری رفتم. اوضاع خیلی وخیم بود. همه جا تیراندازی بود. تیرها از روی سر مردم میشد و از فاصله نزدیک شلیک میشد. هر ساعت عدهای شهید یا مجروح میشدند.هنگام غروب کسی زنگ زد و گفت منزل او در کوچه بنبستی است و عدهای در آن گرفتار شدند و این بچه هم با آنها بوده است. در آن کوچه یکی دو تن شهید و مجروح شدند و گروهی از دیوار منزلی بالا رفته و گریختند و این بچه را هم ما سریع به داخل منزل خود آوردیم. آدرس داد و گر چه حکومت نظامی هم بود، آخر شب و شاید نزدیک صبح رفتیم و حمید را تحویل گرفتیم. آیا این فعالیتها مانع خانهداری زنان مبارز نبود؟! چگونه میان خانهداری و فعالیتهای سیاسی جمع میکردید؟هرگز مانع نبود. چنانچه مرد میتواند به تأمین معاش خانه و مبارزه و وظایف اجتماعی توأما بپردازد زن نیز میتواند به امور خانهداری و فعالیتهای اسلامی اجتماعی بپردازد. من شش فرزند داشتم. بیشتر شبها مثل کارمندها تندتند کارهای خانه را میکردم، غذای فردا را درست میکردم، لباس بچهها را میشستم تا صبح بتوانیم به تظاهرات برسیم. صبح ماشین را بر میداشتم و فرزندان کوچکم را سوار ماشین میکردم و همراه خود به محل درگیری میبردم. این کاری بود که همه مردم میکردند و زندگیها، وقف اسلام و انقلاب و امام(ره) بود.پس از پیروزی انقلاب هم که حاجآقا نماینده انقلاب در ژاندارمری خراسان شده بودند وضع همین بود. در آن دوران ترکیبی از شورای انقلاب و دولت موقت عملا کشور را اداره میکردند. حاجآقا، کشاورزی و کارخانه موازئیک داشت ولی همه را کنار گذاشته بودند و کل وقتشان صرف کنترل امنیت استان در ماههای نخست انقلاب به ویژه در برابر بقایای رژیم شاه میشد. ایشان با ماشین دولتی نمیرفت و بیشتر وقتها با ماشین خودمان ایشان را میرساندم. پس از پیروزی انقلاب زنان مسلمان و جمع دوستان شما چه کردند؟ آیا به خانه برگشتند و کار تمام شد؟هرگز، چون انقلاب هرگز تمام نمیشود و همین الان هم ادامه دارد. پس از انقلاب فعالیتهای انقلابی زنان مبارز انقلابی به شکل دیگری در عرصة خدمت به خلق و نظام جمهوری اسلامی ادامه یافت.پس از انقلاب، جمع ما به صورت یک تشکل رسمی فعال شد و انجمنی به نام "انجمن اسلامی بانوان مشهد، متعهد به جمهوری اسلامی" تشکیل دادیم که غالباً همان خانواده مبارزین مسلمان مشهد و برخی از زندانیان سیاسی سابق بودند. با صدور بیانیههای سیاسی در خط امام(ره) و پافشاری بر دفاع ارزشهای انقلاب و گاه علیه گروهکهای چپ و راست و منافقین و لیبرالها و کمونیستها و نیز متحجّرین ضدّ انقلاب موضعگیری میکردیم. کار دیگر انجمن ما همکاری با بنیاد مستضعفان و مرحوم حاجی غنیان از مبارزین قدیمی بود که شامل سرکشی از خانواده فقرا در مناطق محروم و رسیدگی به آنها بود. البته این کار هم از قبل انقلاب در جریان بود ولی پس از انقلاب، منظم، رسمی و مورد حمایت ادامه یافت. نمونهای دیگر از خدمات این خواهران، تاسیس یک درمانگاه در منطقه محروم کلات مشهد بود. خودمان میرفتیم از متمولین متدین، پول جمع میکردیم تا این که توانستیم بدون هیچ کمک حکومتی، در منطقه محروم مشهد، درمانگاهی بسازیم. خواهران مبارز در خدمت به محرومان، سر از پا نمیشناختند. چنانچه برای جهاد سازندگی و حتی درو کردن گندم روستائیان محروم به روستاها میرفتند. این هم یکی از فعالیتهای ثابت دوستان ما پس از انقلاب بود و البته همه مردم در صحنه بودند. دوستان ما همه وسایل تجملی و زیورآلات و حتی لباسهای اضافی ولی نو خود را از خانه آورده و به دختران فقیر که خودمان شناسایی و مقدمات ازدواجشان را فراهم میکردیم، هدیه کرده و جهیزیههایی ساده ترتیب میدادند. یک فضای انقلابی و معنوی کامل از قبل تا پس از انقلاب ادامه داشت. آن فرهنگ باید احیا شود که مهریه دختران یک دوره تفسیر المیزان بود. مهریه دختر و یکی دو عروس خود من هم تامین مخارج ازدواج پنج دختر فقیر است. باید با فرهنگ اشرافی مبارزه کرد. مبارزه و جهاد، پیش از انقلاب و پس از انقلاب ندارد. پس از انقلاب، فعالیتهایمان به مبارزه در راه خدمت و عدالت و سازندگی تبدیل شد. در کلات نادری شروع به ساخت درمانگاه کردیم. خیرین پول میدادند و پزشکان مسلمان هم به طور افتخاری میآمدند و ویزیت میکردند؛ افرادی همچون آقای دکتر جاودانی، خانم دکتر پروین راجینیا و... دکتر جاودانی در داروخانه مینشست تا احیاناً ما داروها را عوضی ندهیم و ما میگفتیم نسخهها را فارسی بنویسید که بتوانیم بخوانیم. دارو میدادیم، آمپول میزدیم، پانسمان میکردیم. اساسا روحیه انفاق و ایثار بر چنین جمعهایی حاکم بود، بدون هیچ تحمیل و تصنع، در کمال اختیار و اشتیاق بود. جمع دوستان ما هیچ یک نه فقیر و نه اشرافی نبودند. جزء مرفهین دردمند(و نه بی درد) بودیم و همه درد مستضعف و خدمت به خلق داشتند. فرزندان من هم هیچ یک درد فقر نکشیدند ولی درد فقرا را داشتند. بزرگترهایشان گاهی غذای روزانه خود را پنهانی به خانهای چند کوچه آن طرفتر که میشناختند، میبردند و خود ناهار ساده میخوردند. این فرهنگ انقلاب اسلامی بود. بعضی دوستان همسن بچهها هم گرچه از خانواده مرفه بودند ولی حتی برای همدردی با محرومین گاه به کارگری رفته بودند. امروز هم نباید بگذاریم مسابقه اشرافیت و رفاهطلبی با توجیه مذهبی یا روشنفکری باب شود. البته جمع دوستان ما از پیش از انقلاب با پانسمان و رسیدگی اورژانسی آشنا بودند، همراه چند خانم دیگر خانم سررشتهدار، خانم غفاریان، خدادادی، همسر برادر شوهرم که ایشان هم از زندانیان سیاسی و عضو گروه حزب ملل اسلامی بودند و سال ۴۳ زندانی شده بودند، مخفیانه در منزل، آموزشهای امدادی و پرستاری دیده بودیم. دکتر جعفرزاده کمکهای اولیه را قبل از انقلاب و در دوران مبارزه به ما آموزش داده بود تا اگر کسی در درگیریهای خیابانی زخمی شد چون نمیتوانست به بیمارستان برود و بازداشت میشد در منازل خودمان چطور جراحی کنیم و گلوله را از بدنش خارج کنیم، بخیه بزنیم و پانسمان کنیم. در واقع، نوعی درمانگاه مخفی خانگی برای مجروحین مبارزه بود.آیا اختلافات سیاسی هم در جمع زنان مبارز پیش میآمد؟!پیش از انقلاب، کمتر پیش میآمد. حتی مادر پویان و احمدزادههای مارکسیست هم مذهبی بودند و با ما رفت و آمد داشتند چون خود بچهها هم ابتدا مذهبی بودند.مثلا امیرپرویزپویان و حمید اشرف یک نوبت در منزل برادر حاجآقا (مرحوم عباس رحیمپور) مخفی بودند. چون از دوران نوجوانی که هنوز آنها مذهبی بودند، با یکدیگر دوست بودند و متون نهجالبلاغه و اعلامیههای امام(ره) را توزیع میکردند. همین امیرپرویز پویان که بعدها رهبر چریکهای فدایی کمونیست شد، آن موقع در نیمه شعبان برای امام زمان(عج) مقاله میخواند. اخوی دیگر حاجآقا (مهندس محسن رحیمپور) عضو حزب ملل اسلامی بود. ایشان در سال ۴۳ دانشجوی پلیتکنیک (امیر کبیر تهران) بود. این گروه مسلح چریکی با شعار اتحاد جماهیر اسلامی قبل از ترور خانواده سلطنتی، در کوههای دارآباد تهران طی درگیری بازداشت شدند. گرچه غالبا در زندان، مذهبی ماندند ولی سالها بعد چند نفرشان هم منحرف و مارکسیست شدند یا مثلا در پائیز سال ۵۷ که زندانیان سیاسی از زندان مشهد آزاد شدند، آنان از طیفهای مختلف حتی مجاهدین خلق و... میهمان ما بودند تا به شهرهایشان برگردند ولی پس از پیروزی انقلاب، متاسفانه بعضی منحرف شدند و در برابر رهبری ایستادند و به دامان آمریکا رفتند. هر چه انقلاب جلوتر آمد، اختلاف نظرها آشکارتر شد و کمکم به دو دسته بزرگ خط امامی و غیر خط امامی (منافق، کمونیست، لیبرال و...) تقسیم شدیم. در همان درمانگاه خانمی از دوستان ما بود که یک پسرش بعدها در جبهه در جهاد سازندگی شهید شد ولی پسر دیگر و دخترش جزء منافقین بودند. ایشان عکس دخترش را که ظاهرااز مارکسیستشدههای مجاهدین خلق و پیکاریهای زمان شاه بود و در درگیریهای خیابانی زمان شاه کشته شده بود، آورده و پیله کرده بود که درمانگاه را به اسم دخترش بگذاریم، ما هم قبول نکردیم و عکس دخترش را که نصب کرده بود برداشتیم و درمانگاه را به نام اولین زن پرستار اسلام در جنگهای پیامبر(ص)، "درمانگاه رفیده" نامگذاری کردیم.چند روز جلوتر از آن اتفاق هم با یکی دیگر از همین تیپ که دوست قدیمی ما بود و خود را مفسّر قرآن میدانست و به سبک منافقین، تفسیرهای عجیب و غریبی از قرآن میکرد، درگیر شدم. گفتم: شما تفسیر به رای میکنی و بیراه میگویی، منافقین منحرفند و ما به هیچ وجه آنها و افکارشان را قبول نداریم. بحثمان به درازا کشید و واقعا روی اعصابم فشار میآمد. پس از انقلاب و درگیریهای سال ۶۰، زنان مبارز چه نقشی ایفاء میکردند؟!عمدتاً در مرحله بعد، مسئله جنگ تحمیلی و حضور دوستان مبارز ما در میان سایر امّت در پشت جبهه بود. البته بنده در آغاز سال ۶۰ (نوروز) سکته مغزی کردم و پس از این سکته، نیمی از بدنم فلج شد که تا امروز ادامه دارد. آن روزها حسین ما در جبهه بود و حسن هم به آموزش نظامی رفته بود تا عازم جبهه شود که با این سکته نتوانست آن موقع برود. البته ایشان درطول جنگ در هفت، هشت عملیات شرکت کرد و در چهار پنج عملیات مجروح شد. ترکش به صورت و گردن و دست و پاهایش خورد که هنوز در بدن دارد ویکی دو بار هم شیمیایی شد. برادرش حسین هم از سال ۵۹ در جبهه بود و همانجا بالغ شد و سالها در جبهههای جنوب و غرب بود. پسر دیگرم وحید هم در گروه تخریب لشکر نصر بود. پسر دیگرم حمید، در سال ۶۵ در کربلای ۴، غواص خطشکن بود که شهید و مفقود شد. بقیه هم خردسال بودند.در همین دوران سکته و بیماریهای شدید من در سال ۶۰ که ابتدا باعث شده بود تا مدتها به طور کامل فلج شوم و حرکتی نداشته باشم، منافقین هم یکی دو بار به منزل ما حمله کردند و سه راهی و کوکتل مولوتف انداخته تا خانه را به آتش بکشند که یک بار کنار اتاقی که من بستری بودم منفجر شد. آنها برنامه ترور حاجآقا را داشتند و یکی دو بار هم حسن آقا را که در دوره دبیرستان، مسئول انجمن اسلامی بود، تهدید کردند اما سال ۶۰، انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه بود و ایشان درس حوزه را در مشهد شروع کرد، تا پایان جنگ در مشهد بود. سپس متاهل شد و در سال ۶۷ به حوزه قم رفت و تا سالها درس خارج فقه شرکت میکرد. از حدود سال ۷۴ که به تهران رفت تا امروز با همان روحیه مشغول کار فرهنگی در خدمت به انقلاب است. عضو هیچ گروه یا نهادی نشد و هیچ مسئولیت سیاسی، اجرایی یا دولتی را نپذیرفت و به قول خودش تا آخر عمر، فقط طلبه است. * *نامه مقام معظم رهبری در سال ۱۳۵۶ از تبعیدگاه برای خانم فاطمه فکور یحیایی (در پاسخ به اقدام ایشان در تقدیم زیورآلات خود به مبارزین)خواهر گرامی! مفتخرم که درود و تبریک شایسته خود را به شما خانم مسلمان که با اقدام خردمندانهتان کوشش ارجمندی در جهت عمل به آموزشهای اسلام و هر چه شبیهتر شدن به رهبران راستین دین انجام دادهاید، تقدیم دارم.در روزگاری که ابتذالهای زندگی و شادیهای کوچک و غمهای حقیر، بیشترین فضای درک و احساس و اندیشه و عمل زنان و مردان جامعه مستضعف ما را تصرف کرده و بر اثر بدآموزیها و تحمیقهای کسانی که در مسند مدیران و مدبران و راهنمایان جامعه قرار گرفتهاند، اصول و مسائل اساسی زندگی، در بوته فراموشی افتاده و حرص و ولع به ظاهرآرائی و تجمل و اشرافیگری، جای هر انگیزه و خواست صادق را پر کرده است، اقدام به دور کردن زیورهای پوچ و بی ارزش مادی، به راستی اقدامی خردمندانه و نیز شجاعانه است. زیور راستین زن، همان چیزی است که چهره نمونه و درخشان زن صدر اسلام را میآراست و شخصیتهای عظیمی چون دختر پیامبر و خواهر حسین(ع) را بهسان گوهر درخشندهای بر تارک انسانیت مینشانید. بار دیگر بر شما سلام میفرستم، به این امید که این گام را با گامهای بلند بعدی در همان جهت و همان راه به کمال برسانید و خواهران مسلمان دیگر را نیز با خود در این راه هر چه بیشتر و پیشتر برید. سید علی خامنهای ۱۰ اسفند ۵۶ یادداشت جدید مقام معظم رهبری در سال ۱۳۸۳ در حاشیه همان نامهبسمه تعالی خدا را شکر که آزمونهای بعدی شما نیز که شرف جهاد و شهادت را به خانه شما آورد در ادامه همان صلاح و خردمندی بود. سید علی خامنهای ۲۸/۱۰/۸۳ |